آنیسا فرشته ای از بهشت برای من

خوش اومدی بهار زندگیم

دیروزاز صبح که بیدار شدم حال خوبی نداشتم وقتی تلفنی به خاله نرگست اطلاع دادم نگران شد و گفت تو این روزا نباید تنها بمونی برا همین عصری با مرسانا جون اومد خونمون حالم داشت بدتر میشد همش خودتو جمع میکردی یه گوشه و باعث میشدی دل مامان درد بگیره منم فقط نگران تو بودم که نکنه خدای نکرده برای تو مشکلی پیش اومده باشه که دیگه ساعت 8شب بود که طاقتم سر اومد و زدم زیره گریه آخه خیلی نگران تو بودم نفسم خلاصه اون شب به اسرار خاله نرگست منو بابایی رفتیم بیمارستان بخش اورزانس که متوجه شدیم درد زایمان طبیعی بوده که اومده سراغم وقتی بهم گفتن باید بستری شی و برای زایمان آماده بشی کلی زدم زیره گریه خیلی نگرنت بودم همش میگفتم بچه من کوچ...
6 آذر 1392
1