آنیسا فرشته ای از بهشت برای من

خوش اومدی بهار زندگیم

1392/9/6 23:45
نویسنده : سمیه بالازاده
108 بازدید
اشتراک گذاری

دیروزاز صبح که بیدار شدم حال خوبی نداشتم وقتی تلفنی به خاله نرگست اطلاع دادم نگران شد و گفت تو این روزا نباید تنها بمونی برا همین عصری با مرسانا جون اومد خونمون حالم داشت بدتر میشد همش خودتو جمع میکردی یه گوشه و باعث میشدی دل مامان درد بگیره منم فقط نگران تو بودم که نکنه خدای نکرده برای تو مشکلی پیش اومده باشه که دیگه ساعت 8شب بود که طاقتم سر اومد و زدم زیره گریه آخه خیلی نگران تو بودم نفسم

خلاصه اون شب به اسرار خاله نرگست منو بابایی رفتیم بیمارستان بخش اورزانس که

متوجه شدیم درد زایمان طبیعی بوده که اومده سراغم وقتی بهم گفتن باید بستری شی و برای زایمان آماده بشی کلی زدم زیره گریه خیلی نگرنت بودم همش میگفتم بچه من کوچیکه تو رو خدا نزارین به دنیا بیاد گناه داره آخه نمیخواستم بری تو دستگاه

شب سختی بود تا صبح درد کشیدم اما درد شیرین چون تا دیدن روی ماهت چیزی نمونده بود صبح ساعت 10:45به دنیا اومدی یه هفته زودتر از تاریخی که دکتر گفته بود

وزن 3کیلو قد 50سانت

امروز 6 آذر 92 دخترم سالم و سر حال تو بغلمه خدا جونم نمیدونم با چه زبونی میتونم این موحبتتو شکر کنم

فردا با عزیز دلم میریم خونه دارم لحظه شماری میکنم که با آنیسای عزیزم برم خونه

پسندها (1)

نظرات (0)